نرم نرمک قدم برمي داشت گويي پاهايش آنقدر تُردند که شايد تنها به خرده سنگي ترک بردارند نزديک شدم آنقدر که صداي نفسهايش را مي شنيدم وحتي گرماي پوستش را حس مي کردم. نسيم به آرامي بر موهايش موج مي افکند به ساحل رسيده بود، و من هنوز صورتش را نديده بودم صدايش کردم دخترک با چشمان زيبايش، به من نگاهي کرد حريري برتن داشت، که اندام دخترانه اش را سايه مي زد. آن را به زمين انداخت، و با دوبال کوچکش در آسمان دريا گم شد.......