دیشب دفتر خاطرات دوران دبستانمو ورق میزدم.دلم کلی هوای اون روزا رو کرده.چقدر اون موقع ها احساسمون پاک بوده.از لای اون نوشته های بدخط و بچه گونه بوی معرفت میومد.کاملا می شد اینو حس کرد که وقتی برام می نوشتن:"نمک در نمکدان شوری ندارد    دل من طاقت دوری ندارد"  یا  "گل سرخ و سفید و ارغوانی    فراموشم نکن تا میتوانی" واقعا نگران این روزا بودن.این روزایی که هیچ کدوممون از هم خبر نداریم.نمیدونم تقصیره کیه...!!!من.....دوستام.....زندگی....زمونه.....!!!واقعا نمیدونم.فقط می دونم از دنیای آدم بزرگا می ترسم.کاش اینجوری نمی شد.از حسرت خوردن متنفرم.ولی مگه کاره دیگه ای هم میشه کرد....؟!؟!؟